دیر رسیدم من ...
وقتی دلت تنگ می شود
واژه هایت هم سرگردان می شوند
رنگ از رخشان می پرد و تو می مانی ویک شب و روز خالی از واژه
دیگر افکارت را یارای همراهی نمی یابی
می شوی تنها و خالی از هر واژه و فکری
آن موقع است که انگار دیگر کم آورده ای
هرچقدر هم که بزرگ باشی و قوی
دوست داری تنها گوشه ای کز کنی وبه قاب روبرویت خیره شوی
قابی که تورا سالهاست مجنون کرده
دوست داری چشم هایت را ببندی و او را ببینی
اما دریغ در تاریکی خانه چشمهایت چیزی پیدا نیست
آنقدر تاریک شده که روشنایی اش را نمی بینی
این حال من است در دنیای ندیدن کربلایت آقا!!